جاده جادو
جاده جادو میکشید
پیچ در پیچ به درونم
ومن مبدل به معبدی اساطیری
که سنگی سنگین از طلا
در جمجعه ام تلوتلوء میخورد
وازاستخوان مقدسی در تنگاهم
با سی و سه درجه
بالا میرفت
شکوه گل سرخی
در پیکره صلیب
آه سنگ صیقلی شده
از آه برادرم
باز گو علائمی از اسرار جاریت
تا در جوارجادوی ابرویت
در قلمرو سادگیهایت
وزن کنم روحم را
درجشنواره ی باشکوه بازگشت درد
مراببر ای پلکان منتهی به احساس
به مرز جنون به آستانه ی اشراق
تا آبتنی کنم
دربرکه ی باکره ی خون مسیح
آنگاه
به سلامتی معمارکبیر
سرکشم
درجام مقدس
جرعه ای از آتش پاکیزه
تا عشق سرکشم
به شوق آن سپیده دم ازلی
آرام گیرد درکنج دلم
هرچند جاده جادو ...
حسین سلیمان پناه
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:سلام وحید مدتی سرم شلوغ بود شرمنده باشه شعر شمارو میخونم و بهت میگم که چه کار باید بکنی
برچسبها: |حسین سلیمان پناه|شعرمعاصر|شعرنو|جاده جادو| ,